نمیدانم چه میخواهم بگویم زبانم در دهانم باز بسته است در تنگ قفس باز است و افسوس که بال مرغ آوازم شکسته است نمیدانم چه میخواهم بگویم غمی در استخوانم می گدازد خیال نا شناسی آشنا رنگ گهی می سوزدم گه می نوازد پریشان سایه ای آشفته آهنگ ز مغزم می تراود گیج و گمراه چو روح خوابگردی مات و مدهوش که بی سامان به ره افتاد شبانگاه درون سینه ام دردیست خونبار که همچون گریه می گیرد گلویم غمی آشفته دردی گریه آلود نمیدانم چه میخواهم بگویم ماندنت آسان بود رفتنت آسانتر من خواستم که بمانی و تو گفتی هرگز! دل من جای دگر در تپش است!! نه توانم و نه خواهم که بمانم باتو.. دوسه لحظه با آه غرق در اندیشه ی فردای سیاه به تو من خیره شدم در شب سرد و زمستانیه چشمان سیاهت گشتم تا ببینم اثری مانده از آن آتش عشق؟ که مرا سوخت و خاکستر کرد؟! نبود!هیچ نبود..هیچ نبود... آن همه آتش و عشق زاده ی پاک خیال من بود!! راستی؟!! شیشه ی سرد دو چشمت و سکوت پاسخم را دادند: مطمئنا...راستی!! به تو گفتم حالا.. میتوانی بروی!! و قدم برداشتم... رد شدم از همه اوهام و خیالات قشنگ... (قطره اشکی آرام ریخت بر گونه ی خاک...) خواستم ؛تا بمانم بی تو... رو به فردای دگر![]()
نظرات شما عزیزان:
|